شناسنامه ندارند و نمیدانند دقیقا چه روزی به دنیا آمدهاند. از مادرشان شنیدهاند که یک روز گرم تابستان یا بهار به دنیا آمدهاند و حالا به لطف سه خیر و با مدیریت یک مرکز مخصوص کودکان کار برای اولین بار تولدشان را گروهی جشن و کادو میگیرند.
۱۳ نفری میشوند. از ۹ تا ۱۵ سال و بیشتر اهل کشور افغانستان هستند که چند سالی میشود مهاجرت کردهاند یا در ایران به دنیا آمدهاند اما ریشههایشان در کشور همسایهمان افغانستان است.
کم کم کودکان دور هم جمع میشوند. برخی همراه خواهرها و برخی دیگر همراه برادرهای کوچکترشان آمدهاند.
جشن تولد با یک موزیک افغانستانی شروع می.شود و پسرها بلند میشوند و پیچشی به بدنشان می.دهند. برخی سعی میکنند هنرشان را بیشتر به رخ بکشند و برخی هم به زور یک چرخی میزنند و مینشینند.
در بین کودکان کار سه برادر اهل سیستان و بلوچستان هم دیده میشوند؛ یاسر ۱۴ ساله، بنیامین ۱۲ ساله و مهرداد ۱۱ ساله. یاسر و مهرداد تیر ماه به دنیا آمدهاند. پنج سالی میشود که از شیرآباد (حاشیه شهر زاهدان) به تهران مهاجرت کردهاند. در شهر خودشان چوپانی میکردند و پدربزرگشان گلهدار است. یاسر در مکانیکی کار میکند و بنیامین و مهرداد همراه پدرشان زبالهگردی میکنند.
بنیامین اعتیاد دارد و حشیش مصرف میکند و یاسر میخواهد برای ترک روانه کمپش کند. خودش گناهی ندارد، معتاد به دنیا آمده است. خواهر کوچکشان که یک سال و نیم دارد هم معتاد است. آنقدر اشک ریختند و دعا کردند تا خدا صدایشان را بشنود و بچه آخری دختر شود. خواهرشان در خانه به دنیا آمده و پسرها شاهد ماجرا بودهاند. پدر خواب بوده و وقتی بیدار شده و نوزاد را دیده گفته «این دیگه از کجا اومد؟» و بچه ها جواب دادهاند «این خواهرمونه».
هیچکدام از برادرها شناسنامه ندارند و تاریخ تولدشان را از روی کارت واکسنشان میدانند. هر کدام دو دُز واکسن زدهاند و تا حالا کرونا نگرفتهاند.
برای اولین بار است که کسی برای یاسر جشن تولد میگیرد. کادویش را باز میکند. یک تیشرت است. برادر وقتی برق چشمان بنیامین را میبیند هدیهاش را به او میدهد. بنیامین هدیه را میگیرد و لبش به خنده باز میشود. از شادی چرخی میزند و رو به من میگوید: «یاسر همیشه برای مامان و بابام تولد گرفته اما تا حالا یه بارم برای خودش تولد نگرفته.»
یاسر دوست دارد بازیگر شود. قد بلندی دارد، چشمهایش بادامی و مژههایش پر از رنگ مشکی است. چند باری به او پیشنهاد دادند مُدل شود اما خودش دوست نداشته و مکانیکی را ترجیح داده است. حالا کلاس اول است و دوست دارد درس بخواند. زمانی که در زاهدن چوپانی میکرده چند باری هم به مکتب رفته اما آنقدر کتک خورده که بیخیال درس شده است.
مرتضی اهل کشور افغانستان است و وارد ۱۵ سالگی شده است. نمیداند چه روزی به دنیا آمده است. برادر کوچکش را که ۵ سالی دارد هم همراه خودش آورده است. چهار خواهر و برادرند. یک برادر دیگر هم داشته که وقتی سه ساله بوده فوت میکند. ناراحتی قلبی داشته است. مرتضی هم کار میکند، دستفروشی؛ دستمال و جوراب میفروشد و بعد از جشن تولدش باید برود یک لقمه نان دربیاورد: «خدا رو شکر سود کارم بد نیس، ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار تومنی برای خودم میمونه». او حالا کلاس چهارم است و عاشق فوتبال است. دوست دارد در آینده فوتبالیست شود.