شخصیت های شاهنامه، در این یادداشت با بررسی ویژگی هایی از رستم دستان، ادامه خواهد یافت.
در پگاهی از پگاهان تابستان رستم چون از خواب برخاست، احساس کرد غمی در دل دارد که هرچه درون را کاوید، دلیل آن را بازنیافت، سرانجام به خود نهیب زد که چاره این اندوه رفتن به نخجیرگاه و افکندن گورخری و به دندان گرفتن آن طعمه است. پس کمر بربست و ترکش را پر از تیر کرد و همانند شیری که در پی شکاری راه می پوید، سوی مرز توران رخش را شتاب داد. آن گاه که به نزدیکی مرز توران رسید، بیابان را سراسر گور دید و چهره اش چون گل بشکفت و بر چین پیشانی اش، گشادگی نشاط و شادمانی نشست. پس با تیر و کمان و کمند گوری بیفکند و سپس از خاشاک و خار و شاخه جدا شده درختان، آتشی خورشیدوار بیفروخت و چون آتش لهیب کشید، تنه درختی را به عنوان بابزن برگزید و گور را بر آن بست و بر فراز آتش بگرداند و چون گور بریان شد، آن را پاره پاره کرده، بخورد و تنها چند پاره استخوان بر جای گذاشت و چون لهیب گرسنگی فرونشست، آرزویی دیگر یافت و آن خفتن بود. پس زین از پشت رخش برگرفت و اسب را به خود وانهاد تا بچمد و بچرد. آن گاه زین را تکیه گاه سر قرار داده، در خوابی آرام رها گشت و از همه اندیشه ها و دغدغه ها خود را وارهاند. در این هنگام سواران ترک که تعداد آنان به هفت، هشت نفر می رسید، به ناگاه هیونی را دیدند، بی آنکه زینی بر پشت داشته یا افساری به دهان گرفته باشد. کوشیدند تا آن را به بند کشند و پس از تلاش بسیار و مجروح شدن یکی دو تن از آنان، کمند بر گردنش افکندند و آن را برای فروش به شهر بردند؛ چون رستم از خواب بیدار شد، هرچه در اطراف خویش جست وجو کرد و هرچه به آوای بلند، رخش را طلبید، او را نیافت. از نیافتن اسب سخت پریشان شد، زین بر دوش افکنده، آسیمه سر راهی سمنگان شد و با خود می اندیشید که این ننگ را به کجا برم و چگونه بپوشانم که پهلوانی بی اسب مانده و دزدان اسب او را ربوده اند و دل را از سر دلتنگی به یکبارگی به غم سپرده بود. رستم با تنی خسته و دلی شکسته به سوی سمنگان رفت تا شاید در آنجا اسب خویش را بیابد. چون به نزدیکی شهر سمنگان رسید، به شاه آن سامان خبر دادند که آن تاج بخش پیاده به شهر می آید، گویا رخش از او رمیده است و بگریخته.
شاه و بزرگان سمنگان به استقبالش شتافتند و در شهر هر آنکه نامی و مقامی داشت به استقبال رستم آمد و رستم را خوشامد گفتند؛ شاه پرسید چه کسی توان و جسارت آن را دارد که با جهان پهلوان به مقابله برخیزد و نیز افزود: «ما نیکخواه تو هستیم و گوش به فرمان تو ایستاده ایم که تن و ثروت و مکنت ما همه از آن توست». رستم چون سخنان شاه سمنگان را بشنید و در آن سخنان تامل کرد، گمان بدش برطرف گردید و دانست که در ناپدیدشدن رخش، نقشی نداشته است. رستم به شاه سمنگان گفت که رخش او در این مرغزار، بی لگام و افسار می چریده و می چمیده که ربوده شده است و اگر بازیافته شود، سپاسگزار خواهد شد. شاه سمنگان گفت: «ای بزرگوار، کسی جسارت آن را ندارد که با تو بدین گونه رفتار کند، تو مهمان من باش و آزردگی به دل راه نده، همه کارها به کام تو خواهد شد. امشب را به شادنوشی بنشین و دل را از هر اندیشه ای آزاد دار که درخشش رخش مانع از آن می شود که از نگاه ها پنهان بماند و چون او اسبی در جهان نیست».
بدو گفت شاه، ای سزاوار مرد/ نیارد کسی با تو این کار کرد / تو مهمان من باش و تندی مکن/ به کام تو گردد سراسر سخن / یک امشب به می شاد داریم دل/ وز اندیشه آزاد داریم دل/ نماند پی رخش فرخ نهان/ چنان باره نامدار جهان
تهمتن با شنیدن سخنان او شاد شده، آرام گرفت و از هر اندیشه آزاردهنده ای آسوده شد، پس سزاوار دید به خانه او برود و با این نوید، با دلی شاد مهمان او شد. شاه در کاخ خود جایی شایسته برای رستم در نظر گرفت و تا دیرهنگام شب در خدمت رستم بایستاد و بزرگان شهری و لشکری نیز به حضور رستم رسیده، او را خوشامد گفتند و آن شب را با ساز و می تا دیرگاه شب بنشستند و سیه چشمان گلرخ و بتان طراز، می در جام ها کردند و چون مست شد، خواب به چشمانش راه یافت، پس خواستار جای خواب و آرام شد و شاه او را تا خوابگاهش همراهی کرد.
چون پاسی از شب بگذشت و ستاره صبحگاهی بر چرخ گردون ظاهر شد، در خوابگاه رستم به نرمی گشوده شد و آوایی را بشنید که گویی کسی به راز سخن می گوید. رستم که پیوسته هشیار می خوابید، با گشوده شدن در چشم گشود و مشاهده کرد دخترکی شمعی خوشبو به دست دارد و در پی او ماهرویی گام به خوابگاه گذاشت که در تاریکی شب چون خورشید تابان می درخشید و پر از رنگ وبوی بود و رستم در روشنای شمع، آن چهره خورشیدوش را بدید که دو ابروی کمان و دو گیسوی کمند داشت و قامتش به بلندای سرو و به گونه ای متناسب با دیگر اندامش بود. آن چنان فرشته وش و فرشته خوی بود که گویی از خاک بهره ای نگرفته است.
چو یک بهره از تیره شب درگذشت/ شباهنگ بر چرخ گردان بگشت / سخن گفتن آمد نهفته به راز/ در خوابگه نرم کردند باز / یکی بنده شمعی معنبر به دست/ خرامان بیامد به بالین مست/ پس پرده اندر یکی ماه روی/ چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی
رستم از آن همه زیبایی خیره بماند و با دیدن او جهان آفرین را ستایش ها کرد و از او پرسید نامش چیست و در این شب تیره چه می جوید. آن دختر زیباروی پاسخ داد که تهمینه نام دارد و از آرزو دلش دو نیمه گشته است و افزود که دخت شاه سمنگان و از پشت دلیران و پهلوانان است و در این گیتی جفتی ندارد و تاکنون کسی آوای او را نشنیده است و چون درباره رستم و پهلوانی های او بسیار شنیده و می داند که رستم پهلوانی است که دیو و دد و نهنگ و پلنگ همه از او بیم دارند، دل در گرو او سپرده است، زیرا رستم را مرد افسانه های خویش می داند و آن گونه که شنیده است، آن یل پیلتن را به دل بیمی از هیچ کس و هیچ چیز نیست و در میدان نبرد هیچ پهلوانی را توان مقابله با او نیست و اگر همین امشب او را بخواهد، دریغ نخواهد کرد و آرزویش این است که از او صاحب پسری شود تا پهلوانی چون خود او به دنیا آید. رستم چون سخنان آن هوروش را بشنید، شادمان شد و چون سروی آزاد شد ولی خویشتن داری کرده، فرمان داد تا موبدی پرهنر و آگاه بیاید و او را از پدرش خواستاری کند و چون شاه از درخواست رستم آگاه شد، شادمانه پذیرای پیشنهاد او شد و رستم به شیوه ای به آیین با آن دختر پیمان زناشویی بست و شاه سمنگان دختر خویش را به گو پیلتن سپرد و خاندان شاه شادی ها کردند و به پای آنان زر افشاندند و پهلوان را آفرین کردند و گفتند: «این ماه نو بر تو فرخنده باشد و سر بداندیشانت بر خاک افکنده». روز دیگر چون خورشید تابان نیزه های نور را بر سمنگان رها کرد، رستم مهره ای را که به بازو داشت و در جهان شهره بود، به تهمینه داد و گفت: «این مهره را داشته باش و اگر روزگار دختری به ما ارزانی داشت، آن را به نشانه نیک اختری به گیسوی او ببند و و اگر تقدیر پسری را رقم زد، به عنوان نشان پدر بر بازوی او ببند که می دانم چون تهمینه پسری آورد، به بالای سام نریمان خواهد بود و خلق و خوی کریمان را خواهد داشت». و چون خورشید رخشنده زمین را به مهر بیاراست، رستم همسر خویش را به آغوش کشیده، با او بدرود گفت و بسیار بر چشم و سر او بوسه زد و آن پریچهر، گریان از او جدا شد و دل به اندوه سپرد. در این هنگام به رستم مژده دادند که رخش را یافته اند و دل گو پیلتن از این سخن بسیار شاد شد، او را نوازش ها داد و رخش نیز با دیدن رستم شادی ها کرد.
چو خورشید تابان ز چرخ بلند/ همی خواست افکند رخشان کمند/ به بازوی رستم یکی مهره بود/ که آن مهره اندر جهان شهره بود / بدو داد و گفتش که این را بدار/ اگر دختر آمد تو را روزگار / بگیر و به گیسوی او بر بدوز/ به نیک اختر و فال گیتی فروز / ور ایدونک آید ز اختر پسر/ ببندش به بازو نشان پدر